کلیسای نیمه متروکه تیبیدابو

چهارشنبه ۲۹ نوامبر، بارسلونا

از خواب خوش پریدم و بعد از گرفتن یه دوش ۷ دقیقه‌ای نگاهی به بیرون از پنجره اتاق انداختم. چیز خاصی دیده نمی‌شد جز تپه تیبیدابو و کلیسای خوشکلش که توی هوای مه آلود غرق شده بودن. همینجا تصمیم گرفتم بعد از دیدن پارک سیتادل به سمت تپه برم، همیشه دوست داشتم وقتی که ابرها میان پایین و روی کوه رو میپوشونن بالای کوه باشم.

توی سالن دوباره همون خانم نظافتکار مسن رو دیدم که لبخند میزد بهم منم buen dia گویان از کنارش رد شدم و رفتم سوار آسانسور شدم. صبحانه‌ام با چایی و مینی کاپکیک شروع و به پوچد اگ و آوکادو ختم شد. واقعا چرا وقتی صبحانه رایگان داری باید روزی ۸ یورو بدی و تخم مرغ بخوری؟ نمیدانم ولی اینجوری دوست دارم.

کاپ‌کیک خیلی خوشمزه هتل

امروز روز مهم و شلوغی رو برنامه‌ریزی کرده بودم، سریع یه اوبر گرفتم به سمت پارک Ciutadella. هوا عالی بود و نم نم بارون میزد تو صورتم. یه ساعتی توی پارک قدم زدم و از هوا و محیط نسبتا خلوت پارک لذت بردم. همراه با من یه مرد و زن مسن داشتن قدم میزدن، خیلی شیک و ساده بودن… به درخواست خودم چند تا عکس ازشون گرفتم و کلی خوشحالشون کردم (حداقل در ظاهر). از شیکاگو اومده بودن برای تفریح تو روزهای طلایی عمرشون 🙂 چقدر تفاوت هست بین روزهای طلایی ما و اینا.

پارک زیبای سیتادل بارسلونا، البته قابل قیاس با پارک مادرید نیست

وقت زیادی نداشتم ازشون خداحافظی کردم و از پارک خارج شدم تا تاکسی بگیرم سمت تیبیدابو، آخرین جمله‌ای که خانوم بهم گفت: تنها سفر می‌کنی so take care. اوه! اوکی یو تو بای.

زوج مسن و احتمالا خوشبخت

مسیر سربالایی به سمت تپه عالی بود، کلی دوچرخه سوار توی مسیر دیدم که توی هوای نسبتا سرد و مه آلود داشتن پدال میزدن. خیلی دوست داشتم دوچرخه داشته باشم و با اون برم بالای کوه ولی نمیدونم چرا بعد از دو سال دوچرخه سواری هنوز هم خیلی زود خسته میشم.

راننده بیشتر از چند صد متر مونده به کلیسا توقف کرد و گفت بقیه مسیر رو باید پیاده بری. پیاده شدم و قدم زنان بقیه مسیر رو به سمت کلیسا ادامه دادم. فضا خیلی عالییی ولی راستش یکم ترسناک بود… حداکثر دید شاید چندین قدم بیشتر نبود و صدای پرنده‌های عجیب و غریب از لابلای درختا شنیده می‌شد ولی واقعا چیزی دیده نمی‌شد و از این به بعد دیگه کسی توی مسیر نبود.

من خوشحال در حالی که نمی‌دونم قراره چی بشه

کمی دیگه ادامه دادم به سمت بالا و کم کم کلیسا توی مه نمایان شد. ترکیب بسیارررر خاصی بود. هوای نسبتا سرد، مه غلیظ، صدای پرنده‌ها و نمای خاص کلیسا…

نمای کلیسا و مجسمه عیسی در هوای مه آلود

برام عجیب بود چرا هیچکس این دور و برا نیست! همزمان داشتم با دوستم حرف می‌زدم و به شوخی لوکیشن خودم رو توی تلگرام براش فرستادم و گفتم اگر گم شم یا بمیرم بیاید اینجا دنبالم هاها!! راستش نبود اینترنت یا شدیدا ضعیف بودنش خیلی رو مخم بود. خلاصه بعد از چند دقیقه پیاده‌روی رسیدم به کلیسا که واقعا نمای خاصی داشت. اطراف کلیسا کمی عکاسی کردم و فیلمبرداری کردم و به سمت داخل کلیسا رفتم.

درب ورودی کلیسا

خوشبختانه در کلیسا باز بود و نشونه این بود که کسی این اطراف هست و خیلی هم تنها نیستم. رفتم داخل و از نمای داخل کمی عکاسی کردم. چند دقیقه هم روی نیمکت‌های چوبی کلیسا (که جر جر صدا میدادن) نشستم و یکم استراحت کردم و محو تماشای شیشه‌های رنگی اطرافش شدم.

دنبال راهی برای رفتن به بالای کلیسا می‌گشتم که متوجه یه مرد شدم که پشت دکه نشسته بود. رفتم جلو و گفتم من میخوام برم طبقات بالا. کلا انگلیسی بلد نبود یه متن روی شیشه رو نشون داد که قیمت بلیط رو نوشته بودن. متوجه شدم که باید ۵ یورو پرداخت کنم. پول بلیط رو دادم و با دستش ته سالن رو نشون داد. رفتم داخل سالن و متوجه آسانسور شدم. دکمه رو زدم ولی بجای اینکه در باز بشه صدای زنگ میومد. یکم منتظر موندم ولی اتفاق خاصی نیافتاد. چندین دقیقه منتظر موندم و چند بار زنگ رو زدم تا اینکه صدای اومدن آسانسور رو شنیدم. بعد از چند ثانیه آسانسور (که بیشتر شبیه بالابر بود)‌ اومد.

در حال استراحت روی نیمکت چوبی

یه پسر جوون داخل آسانسور بود که تا در باز شد با یه خنده عجیب غریب اومد به سمت من و باهام دست داد (وات؟). خیلی خوب انگلیسی حرف می‌زد و لحجه آمریکایی داشت، گفت من مسئول آسانسور هستم (فک کنم اسمش متیو بود) بعد ازم پرسید کی هستم و از کجا اومدم، خودمو معرفی کردم و اومد جلو و بغلم کرد (وات د فاک!). یکم تعجب کردم از کارش، ولی خب تقریبا رسیدیم به طبقه بالا و در باز شد. بهم گفت رسیدیم، اینجا میتونی یکم گشت بزنی و بعد از طریق پله‌ها میتونی بری طبقه آخر کنار مجسمه عیسی و بعد از اینکه کارت تموم شد برگرد همینجا و زنگ آسانسور رو بزن، من میام و تورو برمی‌گردونم پایین.

من همچنان خوشحال و راضی از تصمیمی که گرفتم

توی این طبقه کلی عکس گرفتم و هر عکسی که میگرفتم واقعا دوست داشتم چون مه واقعا فضا رو خاص کرده بود. بعد از چند دقیقه دور زدن توی این طبقه پله‌ها رو پیدا کردم تا مسیر رو به سمت بالای کلیسا ادامه بدم. از پله‌های نسبتا تنگ به سمت بالا رفتم و رسیدم به بالای بالا. در رو باز کردم و توی تراس تنگ کمی قدم زدم. محو اون فضا شده بودم.

آخرین طبقه کلیسا

اینجا هم حس ترس بخاطر ارتفاع داشتم چون قبلا عکسهای کلیسا رو دیده بودم و میدونستم چقدر توی ارتفاع هستم و هم ترس از اینکه چیزی دیده نمی‌شد. بعضا مه رقیق تر می‌شد و می‌تونستم گلدسته‌های (چی میگن؟) کلیسا رو ببینم. خیلی صداهای عجیب و غریبی میومد، با اینکه می‌دونستم صدای پرنده‌هاست ولی کاملا شبیه جیغ زدن بچه‌ بود.

جالبه توی فیلمی که گرفتم صدای جیغ بچه و پرنده و چیزی شبیه دارکوب هم شنیده میشه.

در همین حین یه پرنده بی‌ادب (از نظر من) از توی مه ظاهر شد و دقیقا نشست روی لبه تراس… از ترسم یه جیغ ناخودآگاه زدم و برای چندین ثانیه تپش قلب گرفتم. یه لحظه فکر کردم مسیح ظهور کرد ولی خب فکر کنم پرنده معمولی بود.

پرنده بی‌ادب

خیلی عجیب بود اصلا شبیه پرنده‌های ایران نبود که از یک کیلومتری نمیشه نزدیکتر رفت. بهش نزدیک شدم و سعی کردم بهش دست بزنم و اون اصلا نمیترسید. وقتی دستم بهش خورد پرید و رفت کمی اونطرف تر نشست… منم بیخیالش شدم. یکم دیگه این فضای تنگ رو دور زدم و بعد تصمیم گرفتم به سمت پایین برم. پله ها رو برگشتم و به طبقه دوم رسیدم و باز مشغول عکاسی و فیلمبرداری شدم.

بیشتر از یک ساعت از زمانی که از آسانسور بیرون اومده بودم گذشته بود. باطری گوشیم اخطار رسیدن به زیر ۲۰٪ رو داد و تازه متوجه شدم که با وجود وصل شدن گوشی به پاوربانک من مدت طولانی اینجا هستم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم. تصمیم گرفتم برم پایین چون جاهای زیادی توی شهر مونده بود که دوست داشتم ببینمشون.

اومدم سمت آسانسور و زنگ رو زدم و منتظر موندم چون میدونستم پسرک باید بیاد و من رو ببره. کمی وایستادم ولی خبری نشد. چند بار دیگه زنگ رو زدم ولی دیدم خبری نیست. کنار آسانسور یه در آهنی وجود داشت که به نظر پله فرار میومد. هر کاری کردن در باز نشد. یه چند دقیقه توی همین طبقه دور زدم و چند تا آهنی دیگه رو امتحان کردم، همشون بسته بودن.

در آهنی بی‌ادب

همینطور داشتم دور می‌زدم و درها رو امتحان می‌کردم یهو انگار پنیک اتک زدم!!! نکنه اینا کلا کلیسا رو بستن و رفتن؟! الانم که چهارشنبه است اصلا کلیسا چرا باید باز باشه؟ کلی فکر عجیب و غریب کردم و رنگم پرید (حدس میزنم). به سمت آسانسور و درهای آهنی رفتم و شروع کردم به صدا کردن و کوبیدن درها ولی فایده‌ای نداشت.

رفته رفته ترسم بیشتر می‌شد، چطوری میتونم فرار کنم؟ می‌دونستم ارتفاعی که توش هستم راه فراری نداره و اگه بیوفتم زنده نمی‌مونم. انواع فکرهای سمی به ذهنم می‌رسید (مثلا اگه زیادی گشنه بمونم میتونم برم بالا و اون پرنده رو شکار کنم). داشتم فکر می‌کردم اینکه اگه اینا رفته باشن شب از سرما و گرسنگی می‌میرم همینجا.

چه شود… این همه راه بری و توی یه کلیسا توی بارسلونا از سرما بمیری، البته پایان بدی هم نیست حداقل بعد از مردنم کلی خبر و داستان در مورد من می‌نویسن و شاید فیلمم رو بسازن. از اینجا به بعد تا لحظه رهایی دیگه عکسی نگرفتم.

هر لحظه داشت شدت ترسم بیشتر می شد و کم شدن باطری گوشی شدیدا به این ترسم اضافه می‌کرد. چند تا کار خیلی مهم انجام دادم که الان که بهشون فکر می‌کنم نمیدونم چجوری تو اون لحظه و بین اون وحشتی که تو وجودم بود اینا به فکرم رسیده…

اول رمز گوشیم رو پاک کردم که اگر اتفاقی برام بیوفته بتونن به گوشیم دسترسی داشته باشن (و شاید از روی عکس‌هام برام فیلم بسازن هه هه). بعد یه ایمیل برای چند ساعت آینده ست کردم که اگه به اینترنت دسترسی نداشتم یا گوشیم خاموش شد به مدیرمون ایمیل بزنه که من دقیقا کجا هستم تا اون بتونه برام کاری بکنه. بعد رفتم توی گوگل مپ و تلفن کلیسا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهشون. یه مرد گوشی رو برداشت و کلا نفهمید چی دارم میگم. هی تکرار کردم بابا من توی طبقه دوم هستم بیاید منو نجات بدید ولی اصلا نفهمید و یه چیزایی با زبان اسپانیایی گفت، گوشی رو قطع کردم.

چندین دقیقه بعد صدایی از کلیسا پخش شد که بیشتر شبیه فیلمهای ترسناک بود. انگار یکی اره با یه ساز تمرین می‌کنه. واقعا عجیب بود:

 

تو این لحظه دیگه تو اوج وحشت بودم و کارهای غیر ارادی می‌کردم. کلی به درهای آهنی لگد زدم و از لابلای درها فریاد میزدم هلپپپپپ ولی انگار نه انگار. حتی هیچ کدوم از درها شیشه‌ای نداشتن که بشکنم. بدو بدو رفتم یه طبقه بالاتر و اونجا هم کمی داد زدم ولی فایده‌ای نداشت. بدو بدو برگشتم و موقع برگشتن پام لیز خورد و توی پله‌ها خوردم زمین. اصلا نمیدونستم دارم چیکار می‌کنم حتی دردی که اون لحظه کشیدم هم برام مهم نبود. بعدا که توی هتل کبودی پام رو دیدم وحشت کردم، پوستم کاملا بنفش شده بود.

برگشتم طبقه‌ای که آسانسور بود و شروع کردم به داد زدم و کوبیدم درها. با پاوربانک انقدر زدم به در آسانسور که پاوربانک شکست. یهو متوجه خون روی لباسم شدم و وقتی دستمو نگاه کردم دیدم روی دستم زخم شده و مالیدم به همه جام. باز رفتم توی گوشیم و با ترنسلیت جمله “من توی طبقه دوم کلیسا گیر کردم” رو به اسپانیایی ترجمه کردم. دوباره زنگ زدم به همون شماره و اون جمله رو تکرار کردم. چند بار هم پشت سر هم توی گوشی داد زدم هلپپپپپ. در نهایت گفت اوکی ویت و قطع کرد. گفتم خب ظاهرا فهمید چی میگم و الان میاد.

انرژیم واقعا تخلیه شده بود، رفتم نشستم روی زمین نزدیک آسانسور تا بالاخره بعد چند دقیقه آسانسور اومد و پسرک خوشحال و خندان در رو باز کرد و اومد گفت چطور بود؟‌ دستم رو نشونش دادم و گفت چی شده؟ گفت من نزدیک یه ساعته اینجا گیر کردم و دارم داد میزنم و خودمو جر میدم. گفت عه؟‌ نه من همینجا داخل آسانسور بودم اگه زنگ می‌زدی حتما میومدم!‌ حتما درست زنگ نزدی.

واقعا دیگه نای حرف زدن باهاش رو نداشتم و چیزی جز فاک یو بلد نبودم بگم ولی همونم توی دلم گفتم. خلاصه یه نفس راحت کشیدم. با آسانسور برگشتیم به سمت پایین و اونجا یه حیاط نسبتا بزرگ داشت که چند تا زوج توش در حال عشقبازی بودن (تو کلیسا آخه؟). نمیدونم اینا چرا نیومده بودن بالا و اینقدر من داد و بیداد کردم صدای منو نشنیده بودن (البته میشه حدس زد چرا).

پس از رهایی از کلیسا

از کلیسا اومدم بیرون و رفت به سمت شهربازی. اینجا هم کسی نبود جز یه خانوم که توی دکه کوچیک قهوه میفروخت. رسیدم با اون وضع شلخته و خانومه گفت آر یو اوکی؟ تو دلم گفتم نه آیم فاکد آپ… یه لاته (یا لته) خریدم و نشستم روی نیمکت روبروی کاروسلی که داشت میچرخید، نمیدونم برای کی و چرا؟‌ ولی داشت کار میکرد و می‌چرخید. شایدم بچه‌ها توش بودن ولی من نمی‌دیدم.

کاروسل روشن، بدون بچه

حالم کمی بهتر شد. سرازیر شدم تا برگردم پایین تپه و تاکسی بگیرم. کلی راه اومدم و باز کسی توی مسیر نبود ولی همینکه نجات کرده بودم کافی بود واسم، حتی اگه لازم بود تا هتل پیاده می‌رفتم (الکی میگم خیلی دور بود). تا اینکه دیدم یه ماشین کنار جاده نگه داشته و نزدیک که شدم دیدم تاکسیه، بدون اینکه چیزی بگم پریدم توش و گفتم Montjuïc Castle.  همینقدر عجیب! بعد از این همه اتفاق داشتم مسیر طبیعی برنامه روزانه رو طی می‌کردم.

این دومین بار بود که جایی گیر کردم و واقعا خیلی ترسیدم. مورد اول توی حموم یه مسافرخونه توی تهران بود. رفتم داخل حموم و دیگه در باز نشد. در کاملا چوبی بود و شیشه‌ای هم نداشتم. بیشتر از نیم ساعت داد و بیداد کردم و در و دیوار رو کوبیدم ولی خبری نشد. آخر سر مجبور شدم دستگیره رو بشکنم و بیام بیرون. دستگیره شکسته رو بردم کوبیدم روی میز رسپشن و توضیح دادم چی شده، مسئول پذیرش گفت باشه بیا این کارت ملیت زود برو، پول هم نمی‌خواد بدی.

هر اتفاق اینجوری تو زندگیم منو یکم محتاط‌تر می‌کنه، وقتی تنهایی باید فکر خیلی جاها و بکنی و خیلی بیشتر مراقب باشی 🙂


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *