تولد ۳۵ سالگی‌ در دبی

یادم نیست چندمین باره دارم میرم دبی ولی فکر کنم بیشتر از پنج بار شده، با این تفاوت که این بار با همسفر میام. این چهارمین باره که کسی رو با هزینه خودم میبرم سفر، برای من حس خیلی خوبی داره ولی برای طرف مقابل نمیدونم.. شاید نه (اگه نه پس چرا میاد؟).

درسته برای یه سفر کاری میرم ولی بخاطر این همسفر چند روز بیشتر قراره بمونم و چیزایی که اون ندیده و من ندیدم رو هم با هم بریم ببینیم. انگار دفعه اولمه دارم میرم دبی نمیدونم این قدر ذوق برای سفر به یه جای تکراری طبیعیه یا نه ولی خب مشغولیت خوبیه این جنگولک بازی‌های قبل سفر و خود سفر.

چند روز قبل صندلی کنار پنجره روی بال و سمت راست هواپیما رو رزرو کردم که این همسفرمون بشینه و از منظره و اسکایلاین شهر موقع ورود لذت ببره چون معمولا از سمت راست هواپیما منظره خوبی از دبی دیده میشه، حالا بماند که یادم رفت خودم نشستم کنار پنجره 😂 ولی همین پنجره هم انقدر داغون بود که نگو… نمیدونم چرا ولی کل شیشه‌های هواپیما ترک خیلی ریز خورده بودن جوری که دوربین نمیتونست درست فوکوس کنه به بیرون و وقتی میکرد هم عکس خیلی بی کیفیت بود. شانس نداریم بخدا… دلمون خوش بود یکی دو تا ایرلاین و هواپیما درست حسابی میاد ایران اونم ظاهرا کهنه‌ترینشون رو میفرستن برای ما.

شاید بیشتر از ۹۰٪ هواپیما خالی بود، وسطای راه پا شدم رفتم یه گشتی زدم تو راهروها و اینا،‌ این پسر فودبلاگر امیر رو هم دیدم که هر جا میره غذا میخوره و میگه وای عالیه (مثل این مرد توپوله فرفری که الان اسمش یادم نیست). ته هواپیما نشسته بودن با زید محترم انگار اومدن سینما رفتن ته سالن نشستن 😒 (اصلا به ما چه) نمیدونم چرا هیچوقت از این آدما خوشم نیومده و نمیاد… مغرور جذاب.

خیلی عادت ندارم توی پرواز از جام بلند شم و بگردم و حتی کمربندمم اصلا باز نمیکنم، راستش از تکون خوردن یهویی میترسم 😱 مثلا تجربه نشون داده من توی پرواز ده و نیم ساعت از اوساکا تا دبی کلا نشسته بودم روی صندلی و این خیلی عادیه برام. شاید هم بخاطر این تجربه تلخ موقع برگشتن از هلند بود. کرونا گرفته بودم و هی توی پرواز بالا میاوردم و هر نیم ساعت یه بار میرفتم دستشویی. توی یکی از دستشویی رفتنا همینجوری که داشتم بالا میاوردم یهو یه تکون محکمی خورد و وسایل در حالا بالا اومدن برگشتن تو صورتم.

در کل سیستم دستشویی هواپیما رو دوست دارم مخصوصا اون ساکشن نهایی که آدم میترسه خودشم بکشه ببره با خودش. روی‌ زمین فقط یه جا از این سیستم‌ دیدم که اونم نمیگم کجا 😒

خلاصه رسیدیم به دبی ولی شهر رو هم ندیدیم چون یکی دو دور زد (احتمالا بخاطر شلوغی فرودگاه؟) و چیز خاصی مشخص نبود. البته کثافت بودن پنجره‌ها هم کلا ذوق عکاسی رو ازم گرفت، البته این عکسی که از فرودگاه گرفتم رو خیلی دوست دارم شبیه ماکت شده.

از جمله برنامه‌هایی در زمینه سفر که جدیدا پیدا کردم اسمش Flighty هست که اطلاعات پروازتو واردش می‌کنی و خیلی خوب همه چیو نشون میده… مثلا توی آیفون جدید روی آیلند و روی صفحه همیشه اطلاعات پروازت هست و مثلا میگه چقدر مونده تا گیت و غیره. البته انگار بعد از یه مدت استفاده باید پولی شو بخریم.

از قبل یه ترنسفر به هتل رزرو کرده بودم که این همسفرمون طعم دبی رو از همون اول بچشه :))‌ از سایت Blacklane که توی چند کشور فعال هست استفاده کردم. تابحال اسمشو نشنیده بودم ولی خب بعد از رزرو رفتم یکم تحقیق کردم دیدم همش بد گفتن در موردش. البته برای ما مشکل خاصی نداشت. وقتی رسیدیم به میتینگ پوینت شوفر منتظر ما بود با یه پلاکارد توی دستش که اسم همسفرمون توش بود، وقتی دید گفت عهههه اسم من 🥹 گفتم اره راننده ماست. کلا این همسفرمون نهایت ذوقش اینه: عه. چمدونامونو ازمون گرفت (حس خوبی از این کار نمیگیرم نمیدونم چرا) و رفتیم سمت ماشین برقی مرسدس EQS که تابحال از نزدیک ندیده بودمش، طراحی خیلی خوشکلی داشت. در مسیر نیم ساعته کلی با وسایل ماشین ور رفتم تا خرجش در بیاد و آب معدنی های موجود رو سر کشیدم البته برای این ماشین باید موزی چیزی هم میدادن ولی خب به آب اکتفا کردن. اگه تو ایران مافیای خودرو نبود یکی از اینا میخریم با اقساط ۳۶ ماهه ولی خب…

رسیدیم به هتل و از قبل اتاق با ویوی ش.زاید رو گرفته بود ولی بهمون گفتن که اتاق خالی نداریم در عوض یه سوییت بهتون میدیم 🫣 خیلی عجیب بود برام ولی خب چاره‌ای نداشتیم. در کل بد نبود ولی این بی ادبی‌ها از فیرمونت واقعا بعیده.

دیگه معطل نشدیم و رفتیم سمت مرکز شهر که از قبل بلیط برج خلیفه رو خریده بودم. دو ساعتی توی دبی مال گشتیم و بعد رفتیم بالای برج.

به نظرم یکی از جدابترین قسمتهای دبی همین فواره‌ها و آهنگی هست که پخش میشه… تا شب همینجا بودیم و کلی پیاده‌روی کردیم و رفتیم هتل و شام خوردیم و خوابیدیم.

صبح قرار بود بریم تور صحرا، کوتاه‌ترین حالت رو انتخاب کرده بودم که زیاد وقتمون تلف نشه، فقط سافاری، شتربازی و کوادبایک بود، از طرفی به نگاه کردن به رقص عربی یه زن وسط چول خیلی علاقه‌ای ندارم.. نبولوم. قرارمون ساعت ۹ بود ولی ساعت ۸ زنگ زدن که بیاید طرف منتظرتونه :|‌ بدون صبحانه خودن پا شدیم رفتیم و دیدم طرف خیلی شاکیه. اولش خواستم بگم هووووووی، بعد خودش گفت من پیغام دادم بهت که ۸ آماده باش 😐 منم واتساپ رو نشونش دادم گفتم چیزی نیومده بعد فهمیدم به خط ترکیه‌ام پیغام فرستاده که اون خط خاموشه و اصلا واتساپ نداره. با تشکر، سکوت.

کلی راه رفتیم (یک ساعت) تا به صحرا رسیدیم و از این چیزای عربی خریدیم که به سر میبندن. بعدش رفتیم سوار کواد بایک شدیم (از این چهارچرخا). تابحال سوار نشده بودم و تجربه باحالی بود.. با اینکه نباید دریفت اینا میزدیم ولی طرف پایه بود و کلی شیطنت کردیم و خوش گذشت. برگشتیم سمت کمپ تا استراحت کنیم و اینجا ترک بودن خودمون رو به دنیای عرب ثابت کردیم، همه اروپایی‌های دنبال آب خنک میگردن ما؟‌ دنبال چایی. سه تا چایی خوردیم و رفتیم سمت سافاری. نمیدونم چه حسی به سافاری دارم ولی خب زیاد حال نکردم باهاش، انگار سوار اسنپی شدی که جیش داره هی میزنه به این در اون در و هی میگه حال کردی دست فرمونمو؟ یاخجی بابا.

گزینه بعدی شترسواری بود که به نظرم باحال بود ولی خب نه حس خوب داشتم نه بد  نمیدونم سوار حیوون شدن کلا خوبه یا بد ولی به نظرم آخرین باری بود که این کارو انجام می‌دادم.

بخش بعدی سندبوردینگ بود که با یه اسکی از یه تپه شنی میری پایین، طبق معمول خیلی داشتم دقت میکردم که درست برم و زمین نخورم. خلاصه سوار شدم و رفتم تااا پایین. خیلی خوب تعادلمو حفظ کردم و تا آخر که رسیدم پایین تپه همینجوری روش بودم. خیلی خوشحال بودم تا اینکه برگشتم و بالا رو نگاه کردم :|‌ آدما اندازه نخود بودن. تازه فهمیدم کاش همون دو متر اول خورده بودم زمین :)) خلاصه ۲۰ دقیقه‌ای طول کشید من این مسیر رو برگردم بالا. هر قدم که میزاشتی نصف قدم برمیگشتی عقب :(‌ واقعا خیلی سخت بود برام و مرده خودم رو انداختم بالا. انصافا باید یه چاره‌ای برای این کار پیدا کنن. یه ماشینی، نردبونی، پله برقییییی.

خلاصه صحرانوردی تموم شد و رفتیم به سمت هتل و بازم نرسیده ماشین گرفتیم و رفتیم به سمت مارینا که سوار قایق تندرو بشیم.

تابحال طول مارینا رو پیاده نرفته بودم و نمیدونستم چقدر راهه، همین اولش پیاده شدیم و یک ساعتی پیاده رفتیم تا برسیم به قایق. با اینکه خسته کننده بود ولی این مسیر خیلی حس خوبی میده انگار نه انگار خاورمیانست. تجربه قایق هم باحال بود، فکر نمیکردم یه قایق بادی بتونه با این سرعت بره :)) از مارینا شروع میشد و دور  جزیره نخل میگشت و باز برمیگشت سمت مارینا که حدود یک و نیم ساعتی طول کشید.

امروز روز تولدم بود، اولین تولدی که دور از خانواده هستم، حس جالبی نداره برام ولی بعضی وقتا واقعا دست خودت نیست و باید کنار بیای. از یه ماه پیشم که فهمیدم روز تولدم پیش خانواده نیستم حس بدی داشتم و ذاتا بدترین روز تولدم شد چون هم کاری که میخواستم جور نشد و هم کلی اتفاق عجیب.

صبح رفتیم موزه آینده که از دو هفته پیش رزرو کرده بودم. فضای باحالی داشت و یکم حس اکسپو رو‌ میداد. به نظرم میتونست خیلی بهتر باشه ولی خب در کل تجربه جدیدی بود. بلافاصله بعد از موزه رفتیم سراغ آکواریوم توی دبی مال. با اینکه یه بار اومدم بازم برام جالب بود دیدن دنیای عجیب جونورهای آبی.

دیگه برنامه‌ای برای عصر نداشتیم، از همسفرمون پرسیدم چه کنیم؟ بعد از کلی فکر کردن گفت میشه بریم داخل برج عرب. گفتم آره :)) خلاصه دویست دلار پیاده شدم تا بریم داخل برج رو ببینیم. این تور رو اخیرا گذاشتن که یه گشتی داخل سوییت مخصوص هتل هست بعلاوه یه کاپوچینو با روکش طلایی.

خلاصه گشتی داخل هتل زدیم و این اولین بار بود این قسمت هتل رو می‌دیدم، قبلا فقط رستورانش رو رفته بودم. بعد از گشت یه کاپوچینو بهمون دادن که روش پودر طلای ۲۴ عیار بود. خداوکیلی این مسخره بازی‌ها چیه :)))) طعمش یکم تلخ بود ولی در کل‌ بد نبود ولی برای ۱.۵ میلیون زیاده :)) در هر صورت تا امروز که دو‌هفته میگذره دستشویی نرفتم که کامل طلاها جذب بدن بشه. البته تازه فهمیدم طلا برای بدن مرد ضرر داره. هر بلایی بعد از این سرم بیاد تقصیر همین کوفتیه.

بعد از تموم شدن تور رفتیم سمت رستوران ریواسرستوران ریواس که یه رستوران خیلی خوب ایرانی توی دبی و‌ نزدیک برج العرب هست. نفری یه چیلوکباب زدیم بر بدن و برگشتیم.

با اینکه امروز اصلا حال و‌ حوصله نداشتم ولی بخاطر اینکه روز همسفرمون خراب نشه ظاهر رو حفظ کردم و روز رو تقریبا تموم کردم. شب برگشتیم هتل، و من طبق معمول با لپتاپ مشغول بودم و همسفرمون گفت من میرم بیرون و رفت.

تنها که شدم راحت تونستم قیافه اخمو بگیرم به خودم (گریه نکردم)… لعنتی بعد از ۳۵ سال زندگی شرافتمندانه من باید اینجای زندگی بایستم؟ حتی این همسفرمون هم تولدمو تبریک‌ نگفت… نه کیکی، نه کوفتی، نه دردی 🙁 این چه تولد سمی بود. در همین فکر بودم که در اتاق رو زدن. پا شدم از چشمی در نگاه کردم 🥲 باورم نمی‌شد.

یه خدمتکار هتل با یه دسته گل بسیار بزرگ، کیک، کادو، حتی شمع توی دستش. اصلا نمیدونم این همه چیز رو چجوری تو دستش گرفته بود. لعنتی مگه میشه 🤩 منو‌ دید گفت هپی برث دی! گفتم مرسیییی بابا چه زحمت کشیدیییید (البته توی‌ دلم). قیافم دیدنی بود (مخلوطی از غم و‌اندوه و خوشحالی و تردید)، گفتم من تو مود درست حسابی نبودم واقعا به این نیاز داشتم.

عکس تزیینی و ساخته شده توسط AI است.

همینجوری چندین ثانیه خشکم زده بود. اولش حس کردم اینارو هتل برام گرفته ولی بعدا دو دو تا چارتا کردم دیدم پول این چیز میزا بدون احتساب کادو توی دبی حداقل ده میلیون میشه، هتل از این غلطا نمیکنه معمولا.

بعد یادم افتاد اوهوووو این همسفرمون برای همین رفت بیرون که سورپرایزم کنه. دمت گرم بابا ایول…

خلاصه همه چیز میزارو ازش گرفتم و پرسیدم اینارو کی برام فرستاده؟ از طرف هتله؟ هرهر.

گفت نه مگه خودش بهتون زنگ نزد؟ گفتم کی؟ گفت همون مرده دیگه. گفتم خیر کسی زنگ نزد. کیو میگی؟ پرسید اینجا اتاق شماره چنده؟ گفتم ۱۹۰۱. گفت 😰 ببخشید این برای اتاق ۱۹۰۲ هست…

قیافه من… 🥲

همه وسایل رو بهش دادم، کلی معذرت‌خواهی کرد و گفت من از طرف خودم یه کادو برات میفرستم بخاطر این اشتباهم. الکی می‌گفت هیچی نفرستاد نامرد.

چرا باید روز تولدت اینجوری بشه اخه. تازه کلی اتفاق بد دیگه هم افتاد که قادر به بیانش نیستم. فقط دوست داشتم تموم بشه و برگردم.

زندگی خیلی عجیبه واقعا. حداقل برای من پر از سورپرایزهای عجیبه… هر روز، هر هفته.

شب رفتیم سمت فرودگاه که برگردیم. آخرین برنامه‌ام برای همسفرمون این بود که رفتیم رستوران هارد راک‌، از گارسون خواستم که آهنگ رمشتاین برای این همسفرمون بزاره و اونم قبول کرد. یه چند ترک‌ از کنسرت رمشتاین برامون گذاشتن و کلی حال کردیم باهاش و دیگه برگشتیم به ایران.

باز هم‌ کل هواپیما خالی بود… نمیدونم چرا الان که فصل سفر به دبی هست باید هواپیما خالی بره و بیاد. نکته جالبش اینجاست که با پرواز ماهان هم قیمت بود؟ نیه؟

خلاصه این سفر همراه با تولد هم تموم شد. امیدوارم تولد بعدیم خوشحال‌تر از این باشم.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *